یکی گفت گشتم دراین شهر زشتکه شاید بجویم دری از بهشت به هرکوچه ای سر زدم یار نیست دگر پس در این خانه ام کار نیستهمان به که از شهرتش برکناربه کوهی نشینم شوم یارِ غار به صد بارک الله وَ ده مرحبا شدم عازم و عابد در خفا به عُزلت پناهنده گشتم دمی که شاید گشاید زقلبم غمیخیالم زمردم چو آسوده گشت کمی دل به دریا نداده گذشتدرآن حال، عُزلت نمودم پدیدنهیب آمدم همچو رعدی شدیدکه ای بی نوا عُزلتت کار، چیست نِگَر دربیابان، کَست یار،کیستدرآن شهر پررونقُ چشم وچار کسی هست باشد چنینش دچار ؟مگرجنس تو جُز بنی آدم است چنین حالتی کِی که از آدم استتو از بی خیالی نِه ای دردمندخیالت روان کرده اینگونه چند همان بِه که جایت دهی برشغال دراین کوه بی رونق بی جمالگذشتن زِ زشتی نکو دیدن استدل از این تباهی و غم چیدن است برو مردمِ دیده ات بازکن نه ازچشم سر،کزدل آغاز کنبه نیکی ببین آنچه درخلق هستبدی را رها کن به هرجا که هست خروشش چنان در دل آثار کردکه دشمن خجل،ترک آن غار کرد ازآن پس دگر قسمتم شهر شد نگاهم به هر زشتی اش قهر شدبه هرکوچه ای سرزدم باز بودتو گویی که تقدیرم از راز بود چونان چشمم اندرجهان باز شد که اشکم برون ،شادی آغاز شدمیان سیاهی و دود و غبارعجب پربُوَد نیکی بیشمار !نکو بین که جنسش زاندیشه است مثالش چونان ساقه و ریشه است چنین شد که منصور نظمش نمودسیاهی عدم شد ، سپیدی وجود